پاسخ مولانا به نيازهاي وجودي انسان
پاسخ مولانا به نيازهاي وجودي انسان
چکيده
کليد واژه ها: انسان امروزي، نيازهاي وجودي، کمال طلبي، تماميّت خواهي، صلح و مدارا، کرامت انساني، تکثّر طلبي.
بشر از روزي که چشم به جهان گشوده، دو نوع شناخت براي او مطرح بوده است: يکي شناخت خود و ديگر شناخت جهان خارج از خود. در هر دو رشته از شناخت پيشرفت هاي عظيمي نصيب انسان شده، ولي در هيچ يک از آنها قاطعيت و تماميت و کمال حاصل نشده است. کوشش براي بسط دايره شناخت و ورود در زواياي لايه ها و اسرار اعماق هستي در هر دو ساحت همچنان ادامه دارد و هر چه ميزان دقت و وقوف انسان در ميدان معرفت و آگاهي مي افزايد، توجه او به نادانسته ها و عطش او به نايافته ها فزوني مي گيرد و اين نداي ازلي پيوسته در گوش جان آدمي تکرار مي شود که و ما اوتيتم من العلم الا قليلا. پيشرفت در زمينه شناخت جهان خارج، انسان را موفق کرد که بسياري از نيروهاي قهار و وحشي طبيعت را رام و منقاد خود کند و به برکت همين شناخت است که انسان سيادت خود را بر برّ و بحر عالم گسترده و درصدد دست اندازي به فضا و ماوراء آن برآمده است. اين راه علم است و تکنيک دست افزار آن مشاهده است و تجربه و آزمون.
اما شناخت آدمي از خود: يک کشف کليدي دراين زمينه توجه به دوگانگي يا ثنويت ساحت وجود انساني است. از فلاسفه يونان تا متکلمان يهودي و مسيحي و حکماي شرق و غرب از دو جنبه ضد و نقيض وجود آدمي سخن گفته اند.
آدميزاد پارادوکسي است که ناچيزي و حقارت را با شکوه و حشمت و بزرگواري يک جا دارد. از يک سو سراپا عجز است و ضعف و زبوني و نياز و از سوي ديگر قدرت و صلابت و متانت و استغنا:M
همچو گاوي نيمه چپّش سياه
نيمه ديگر سپيد همچو ماه
(دفتر دوم، بيت 607)
چون که هر دم راه خود را مي زنم
با دگر کس سازگاري چون کنم؟
موج لشکرهاي احوالم ببين
هر يکي با ديگري در جنگ و کين
(دفترششم، ابيات 52-53)
مولانا از چه را ه و چگونه مي تواند با انسان امروزي ارتباط برقرار بکند و اقبال عجيبي که مردم دنيا در اين ساليان اخير به مولانا کرده اند سِرّش چيست؟ مولانا چه دارد که بر دل مردم امروز دنيا مي نشيند يا مردم امروز دنيا چه مي خواهند و چه مي گويند که پژواک آن را در کلام مولا مي يابند؟ البته، نمي توان گفت که اين مردم همه آثار مولانا را خوانده اند يا درست خوانده اند و درست فهميده اند. اما، اين قدر هست که يک احساس مبهم همدلي با او دارند. رو ح زمان به گونه اي مبهم به سوي مولانا جذب مي شود. ما در زندگي فردي اين تجربه را داريم که گاهي از کسي خوشمان مي آيد و به سوي او کشيده مي شويم و بعداً مي نشينيم و فکر مي کنيم که اين چه احساس نزديکي و قرابتي است که با او داريم، در زندگي جميع انسان ها نيز چنين است. اقبال مردم نشان نوعي احساس همدلي با مولانا دارد، آن همدلي از چيست؟ و چراست؟
مقصود از نيازهاي وجودي چيزهايي است که انسان امروزي براي کمال و تماميّت خود آن را طلب مي کند. بدون دست يابي به آنها خود را ناقص و ناتمام مي بيند. اگر به آنها نرسد، چنان است که گويي يک پارچه از وجودش را ربوده اند، برآورده شدن آن نيازها، عطشي است که در درون انسان ها مي جوشد و آنها را به تکاپو وامي دارد. آن نيازها به تعبير ديگر آرمان هاي بشر امروزي هستند که بشر امروزي براي رسيدن به آنها تلاش مي کند و حتي حاضر است در راه آنها قرباني بدهد. شايد پر بي راه نباشد، اگر بگوييم اعلاميه جهاني حقوق بشر، نسخه بالنسبه جامعي از سر فصل هاي مهم نيازهاي وجودي بشر امروزي است و نيز شايد اغراق نباشد، اگر بگوييم که مباحث گسترده حقوق بشر کلاً از سه اصل اصيل که مي توان آنها را ام الاصول خواند، متفرّع شده است. و آن سه اصل عبارت است ازتأکيد بر ارزش و حرمت و کرامت انسان ها،تأکيد بر واقعيت تکثر و پلوراليسم در برداشت ها و رويکردها و آيين ها و شعاير و رسوم و آداب، وتأکيد بر مساهله و عدم تعصب در برخورد با عقايد و آراء مخالف که حافظ از آ ن به «مروت و مدارا» تعبير کرده است. حالا شروع مي کنيم از اصل اول که در ماده اول اعلاميه جهاني حقوق بشر اين گونه بيان شده است.(1) ابناي بشر همه آزاد به دنيا مي آيند و در کرامت و حقوق با هم برابرند و بايد با هم برادروار رفتار کنند اين واژه کرامت که در اعلاميه جهاني حقوق بشر آمده سابقه قرآني دارد، به اصطلاح علماي لغت واژه اي قرآني است، آنجا که مي فرمايد« و لقد کرمنا بني آدم» آدمي زاد را کرامت داديم، خلعت کرامت بر قامت او پوشانيديم. شمس تبريزي که خضر راه مولانا و مرشد محبوب اوست، مي گويد اين کرامت وجه امتياز آدمي زاد از همه موجودات است چون خدا هيچ جا نفرمود مثلا « ولقد کرمنا السموات» يا نفرمود« و لقد کرمنا العرش» فرمود « ولقد کرمنا بي آدم»، کرامت از ميان همه آفريدگان خاصه آدمي زاد است، همين تعبير را در مثنوي مولانا داريم:
تاج کرّمناست بر فرق سرت
طوق اعطيناک آويز برت
( دفترپنجم، بيت 3574)
هيچ کرّمنا شنيد اين آسمان
که شنيد اين آدمي پر غمان
بر زمين و چرخ عرضه کرد کس
خوبي و عقل و عبارات و هوس
(دفتر ششم، ابيات 139-140)
کانت همين برداشت را به زباني ديگر بيان مي کند، مي دانيم که فلسفه حقوق بشر از تعاليم اين حکيم بزرگ تأثير گرفته است. او مي گويد انسان قابليت گزينش و تصميم گيري عقلاني دارد و ديگر جانوران چنان نيستند و از همين رو، انسان مستحق فضيلت و شرف و کرامت است که او را از ديگر موجودات ممتاز مي کند. امتياز انسان به انسانيت اوست، تأکيد بر والايي و شرف انسان چيزي است که اديان الهي را با آرمان هاي حقوق بشر پيوند مي دهد. توجه به اين شرف و والايي مستلزم توجه به ارزش بي همتاي گوهر انساني است، مستلزم احترام به توانايي ها و قابليت هاي بي کران انسان هاست، هر يک از ما به تعبير مولانا آفتابي زير دامن دارد:
بحر علمي در نمي پنهان شده
در سه گز تن عالمي پنهان شده
( دفترپنجم، بيت 3579)
اينت درياي نهان در زير کاه
پا بر اين که هين! منه بر اشتباه
(دفتراول،بيت 2503)
پس اين درياي نهان قابليت و استعداد چرا از خود غفلت ورزد؟ چرا خود را ارزان بفروشد:
خويشتن را آدمي ارزان فروخت
خويشتن نشناخت مسکين آدمي
(دفتر سوم، بيت 1001)
شمس تبريزي مي گويد اين که در نماز مي گويي«الله اکبر»، اين الله اکبر بايد دو معني را در ذهن تو القاء بکند، بايد توجه تو را به دو انديشه معطوف کند. انديشه اول آنکه خدايي که تو او را مي پرستي بزرگ تر مطلق است يعني بزرگ تر است از هر چه در ذهن تو مي آيد. بزرگي بزرگان در برابر او رنگ مي بازد. اگر عالم و فيلسوف است، اگر امام وپيغمبر است، او از آن ها بزرگتر است. الله اکبر نماز، يعني برادر فکرت را، نظرت را بلند تر دار از آنچه در وهم تو مي گنجد و در تصور تو مي آيد، اگرچه تصور نبي مرسل و اولو العزم است، پيشتر آي تا بزرگي بيني، بجوي تا بيابي(شمس، 1385، ج 2، 49-50 و 57). انديشه دوم که الله اکبر بايد در ذهن تو بياورد اين است که دامن از پليدي ها فراچيني و همت بلند داري، مبادا خود را فرو هلي و اجازه دهي که در منجلاب ابتذال فرو غلطي. تو مي خواهي به خدا برسي و بزرگي خدا را ياد مي کني، بايد بکوشي و خود را مانند خدا سازي و به صفات حق متصف شوي، چون خدا بزرگ است بايد بکوشي که تو هم بزرگ باشي؛ اگر خدا يکتاست، بکوش که تو هم يکتا شوي. «گفت خدا يکي است. گفتم اکنون تو را چه؟ چون تو در عالم تفرقه اي. صد هزاران ذره، هر ذره در عالمي پراکنده، پژمرده، فرو افسرده، چه سزا باشد گفتن خدا هست؟ تو هستي حاصل کن، او خود هست، وجود قديم او هست، تو را چه؟ چون تو نيستي، اويکي است تو کيستي؟ تو شش هزار بيشي، تو يکتا شو، وگرنه از يکي او تو را چه؟»(همان، ج1، 280)
اين برداشت شمس است. اين اوج عزت و کرامت انسان است، اشاره به موهبت هاي بي نهايت اوست. شمس هر مسلماني را که به معراج پيغمبر اعتقاد دارد به متابعت او فرا مي خواند. متابعت محمد آن است که او به معراج رفت، تو هم در پي او بروي(همان، ج2، 47) و مولانا اين فراخوان را پي مي گيرد:
ملولان همه رفتند درِ خانه ببنديد
براين عقل ملولانه همه جمع بخنديد
به معراج برآئيد چو از آل رسوليد
رخ ماه ببوسيد چو بر بام بلنديد
(کليات شمس، غزل 38)
به تعبير شمس، شما فرزندان محمد رسول الله هستيد نه فرزندان آب وگل.
اما پيام تکثّر، من فکر نمي کنم در هيچ کجا آن پيام را با عمق و گستره اي که در مولانا داريم بتوان يافت. در اين عالم تکثّر، مردم مانند مرغان به زبان هاي گوناگون سخن مي گويند. راه و روش و شيوه هاي آنان نيز گوناگون است. سليمان پيغمبر زبان مرغان مي دانست، در قرآن آمده است «و علمناه منطق الطير». عارف بزرگ فريد الدين عطار اين ترکيب منطق الطير را عنوان يکي از مثنوي هاي خود قرار داده است که شايد بشود گفت شاهکار اوست. داستان عطار چنين است که دسته اي سي تايي از پرندگان تصميم گرفتند که بروند به کوه قاف و سيمرغ را که بر قله قاف آشيان دارد پيدا کنند. رفتند و سراپاي کوه را گشتند و نشاني از سيمرغ نيافتند، داشتند نوميد مي شدند که به تعبير عطار حاجب بارگاه عزّت، پرده را بالا زد و آفتاب قرب بر آن سيمرغ تافت و آن ها چون نيک نظر کردند سيمرغ را در خود و خود را درسيمرغ يافتند:
اين همه وادي که از پس کرده ايد
خويشتن را بينيد و خود را ديده ايد
ما به سيمرغي بسي اولي تريم
زآن که سي مرغ حقيقي گوهريم
(عطار، منطق الطير، ابيات 4281 و 4284)
همين انديشه را عطار در کتاب ديگر خود مصيبت نامه نيز پي گرفته است. در آنجا سالک راه حقيقيت، به دنبال حقيقت مي گردد و به هر دري مي زند از جبرئيل و ميکائيل و ملائکه عليين و انبياء مرسلين و نوح و ابراهيم و عيسي و موسي چاره جويي مي کند. از عرش و کرسي هم مي گذرد تا مي رسد به منزل جان که چهلمين منزل است و در آنجاست که به گوش دل از زبان جان مي شنود:
صد جهان گشتي تو در سوداي من
تا رسيدي بر لبِ درياي من
آن چه تو گم کرده اي گر کرده اي
هست آن در تو، تو خود را پرده اي
(عطار،مصيبت نامه، ابيات 89و 898)
باري منطق الطير معجزه سليمان بود از شاعران چيره دست ايران، خاقاني در چند جا که به سخن خود مي بالد آن را منطق الطير مي خواند، يعني که شعر من در حد اعجاز است، کسي سخن مرا در مي يابد که از فهم و معرفت برتري برخوردار است. مولانا در جواب خاقاني مي گويد:
منطق الطير، آنِ خاقاني صداست
منطق الطير سليماني کجاست؟
(دفتر دوم، بيت 3758)
منطق الطير سليماني بيا
بانگ هر مرغي که آيد مي سرا
چون به مرغانت فرستاده است حق
لحن هر مرغي بدادستت سبق
مرغ جبري را زبان جبر گو
مرغ پرّ اشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حکم گوي و احتراز
کبک جنگي را بياموزان تو صلح
مر خروسان را نُما اشراطِ صبح
همچنان مي رو ز هدهد تا عقاب
ره نما ولله اعلم بالصواب
(دفترچهارم، ابيات 851-858)
يعني هر مرغي زبان خود را دارد، زبان مرغان متکثر است. به يک زبان حرف نمي زنند، با آنها به يک زبان نمي توان سخن گفت و چنان نيست که خاقاني پنداشته است. هر کسي براي کاري ساخته شده است، استعداد و نيز قدرت تحمل آدم هاي متفاوت است. اما پلوراليسم خود لغزشگاه مهيبي است که به آساني مي تواند سر از باتلاق اِباحي گري درآورد يا به سرگرداني در وادي سوفسطايي منتهي شود. پلوراليست ممکن است به ناباوري مطلق گرفتار آيد يا دست خوش خوش باوري ابلهانه شود.
گر بگويد جمله باطل او شقي است
ور بگويد جمله حق از ابلهي است
آن يکي مي گويد جنگ 72 ملت است و همه دروغ است. اين يکي مي گويد 72 ملت، همه راست است و هيچ معياري نيست تا يکي را بر ديگري ترجيح توان داد. آن کسي که به کرامت و حرمت انسان ها باور دارد و نيز تکثر و تعدد برداشت ها و ديدگاه هاي انسان ها را مي پذيرد و تفاوت آشکار درزبان و روش و منش آدميان را واقعيتي انکار ناپذير مي شناسد، لاجرم با مولانا هم آوازه مي شود که:
سخت گيري و تعصب خامي است
تا جنيني کار خون آشامي است
(دفتر سوم، بيت 1297)
او براي پيشبرد عقايد خود راه جبر و خشونت و زور و فشار را نمي پسندد و در برخورد با عقايد ديگران مهرباني و فراخ حوصلگي و وفق و مدارا نشان مي دهد. و هم زبان با مولانا مي گويد:
اگر مر تو را صلح آهنگ نيست
مر با تو اي جان سرِ جنگ نيست
تو در جنگ آيي روم من به صلح
خداي جهان را جهان تنگ نيست
جهاني است جنگ و جهاني است صلح
جهان معاني به فرسنگ نيست
هم آب و هم آتش برادر بُدند
ببين اصل اين هر دو جز سنگ نيست
که بي اين دو عالم ندارد نظام
اگر روم خوب است بي زنگ نيست
(کليات شمس، غزل 495)
رومي سفيد، زنگي سياه، و نظام اقتضاي اين تعدد و تکثر را مي کند. البته، در اين معني دو قصه بسيار دلاويز و بسيار مشهور مولانا در خاطر است. مقصود اول، داستان آن چند نفري است که درشبي تاريک آنها را به فيل خانه بردند و پرسيدند فکر مي کنيد اين موجود که داخل اين اتاق است چيست؟ آنها که چشمشان چيزي نمي ديد لاجرم مي خواستند از راه لمس مشکل را حل کنند:
آن يکي را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودان است اين نهاد
آن يکي را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون باد بيزن شد پديد
آن يکي را کف چو بر پايش بود
گفت شکل پيل ديدم چون عمود
آن يکي بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختي بُدست
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يکي دالش لقب داد اين الف
(دفترسوم، ابيات 122-125و 127)
منظور از نظرگه ديدگاه اوست:
در کف هرکس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
(دفتر سوم، بيت 128)
قصه دوم، همان داستان موسي و شبان است که شباني که به زبان خود با خدا راز و نياز مي کرد)،
تو کجايي تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم زنم شانه سرت
اي فداي تو همه بزهاي من
اي به يادت هي هي و هي هايِ من
(دفتر دوم، ابيات 1721 و 1724)
موسي برآشفت که اي نادان با خدا اين گونه سخن مي گويند؟ و تکفيرش کرد:
گفت موسي هاي! بس مُدبِر شدي
خود مسلمان ناشده کافر شدي
وحي آمد سوي موسي از خدا
بنده ما را ز ما کردي جدا
تو براي وصل کردن آمدي
يا خود از بهر بريدن آمدي
هر کسي را سيرتي بنهاده ام
هر کسي را اصطلاحي داده ام
( دفتر دوم، ابيات 1727 و 1750- 1753)
آنچه که براي انسان امروزي مطرح است مي بينيم که براي مولانا هم مطرح بوده است. انسان امروزي وقتي اين شهرهاي بي در و پيکر و پر از ازدحام و پرغوغا و پرتنش و پردود و دم و آلودگي ها و بيماري ها را مي بيند، بي اختيار مي خواهد چون مولانا فرياد بياورد که:
اندراين شهر قحط خورشيد است
سايه شهريار بايستي
شهر سرگين پَرست پُر گشته است
مشک نافه تتار بايستي
(کليات شمس، غزل 3144)
وقتي گروه گروه آدميان را مي بيند که در چرخه پر تب و تاب شتابان و بي امان زندگي در کمين يکديگر ايستاده اند و روز و شب براي همديگر پاپوش مي دوزند، پوستين هم مي برند و پوست هم مي درند، دلش مي گيرد وفغان مي کند:
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست
(کليات شمس، غزل 441)
مقصود آن نيست که به جاي اعلاميه حقوق بشر مثنوي بخوانيم يا برعکس؛ اصلا اين بحث از مقوله امر و نهي و اين بکن و آن نکن، افعل لا تفعل، خارج است؛ نسخه پيچي نيست تحليل و تعليل است، مي خواهد دريابد که چگونه و چرا مولانا براي ما در اين روزگار، کشش و جاذبه دارد، چرا و از کجا مردم زمان ما با مولانا هم دردي و هم دلي احساس مي کنند. اين مغناطيس القلوب چيست که دل ها را مي ربايد. جوشش و درخششي، چه سّري هست که جان عارف و عامي را مي شوراند. يادآوري اين نکته ها کمترين فايده اش آن است که، اگر کسي اعلاميه حقوق بشر را مي خواند، به سوابق 2500 ساله آن بينديشد و به ريشه هاي ديني و عرفاني آن توجه کند و بداند که اين آرمان هاي ارجمند که امروز در قالب الفاظ و عبارت هاي تازه عرضه مي شود همان گم گشته هاي کهن قرون و اعصار است. و آن که مثنوي را مي خواند با ديدي تازه در آن بنگرد. هر کس که با ديدي تازه واز سر تامل در مولانا نگاه کند نکته هاي فراوان در او کشف مي کند، مولانا در ساحت آفرينش فکري و هنري از سرآمدان و برجستگان عالم است. و خصيصه اصلي شاهکارهاي تفکر و هنر آن است که از چمبره زمان و مکان برمي کشند، در هر دور و زمان مي توانند با مردم آن دور و زمان هم زبان شوند، بازخواندني و باز شناختني هستند؛ مولانا را هم که شهسوار عرصه خلاقيت است، بايد از نو خواند و از نو شناخت.
پي نوشت ها :
* عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسي.
1. ترجمه اعلاميه جهاني حقوق بشر در آخر کتاب در هواي حق و عدالت، تاليف نويسنده مقاله، آمده است.
1. شمس تبريزي، محمد بن علي، مقالات شمس، تصحيح محمد علي موحد، خوارزمي، 1377.
2. عطار، محمد بن ابراهيم، منطق الطير، تصحيح محمد رضا شفيعي کدکني، سخن، تهران، چاپ هشتم، 1389.
3. مصيبت نامه تصحيح محمدرضا شفيعي کدکني، سخن، تهران، چاپ پنجم، 1388.
4. مولوي، جلال الدين محمد، مثنوي معنوي، تصحيح نيکلسون، اهتمام نصرالله پورجوادي، اميرکبير، تهران، 133.
5. کليات ديوان شمس تبريزي، سنائي، 1379.
منبع: نشريه مولانا پژوهي شماره 3
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}